آرزو


مدتهاست که در تفکر پر درد خودم سرگردانم.مدتهاست که منتظرم به انتهای فیلمی برسم که خودم نقش اول آنم ومدتهاست که از نقش بودن خسته شده ام.دیگر از تشویق های  تماشاچیان زندگی ام و از اینکه من خوب نقشم را بازی می کنم ، متنفرم.آرزویم اینست که روزی، تفکر پر درد خودم را فریاد بزنم و بگویم که دیگر از در خویش زیستن خسته ام.می خواهم در بیرون از حصار تنهایی ام نفس بکشم و هر گاه زندگی گریبانم را گرفت دیگر از ترس به خلوت نفوذ ناپذیر تنهاییم نخزم....

ومن آن روز را انتظار می کشم.

رفتن من...



برو که با رفتنت هیچ نمی شود. گیرم پس از دریغ دستانت دستانم یخ بزنند ،گیرم آغوشم از التماس گرمای آغوشت پر شود، گیرم از رفتنت دلم بیش از بیش بگیرد، روزگارم سیاه شود، دیوانگی ام بیداد کند، گیرم با رفتنت زندگی ام تمام شود ولی تو برو با رفتنت هیچ نمی شود....

اندوه مرا بچین که رسیده است....



غم و اندوه همیشه بوده است.شاید روزی برسد که نباشد،اما پیش از این برای ما همیشه غم بوده است.

از وقتی چشم گشوده ایم ،با این کلمات آشنا بوده ایم،دروغ ،فریب،حیله ،ریا،خیانت،نامردی،پستی ،بی وفایی ،چاپلوسی،نا آدمی و....

چند نفر واقعا" از این کلمات متنفرند؟ چند نفر دو دستی به این کلمه ها چسبیده اند ؟

بهتر است خود را گول نزنیم.هم تو و هم من ،می دانیم که جواب ،خیلی ساده است.

دلم می خواهد از این کلمات متنفر باشم .اما در این صورت باید از چند نفر متنفربشوم؟آیا امکان پذیر است؟

 امروز روز مهمی است.کشور مان به جای جالبی رسیده است . چقدر زود آدمهای بد تبدیل به آدمهای خوب می شوند .چقدررنگها زود عوض می شوند.

راهی نیست.باید سعی کنم به غمم عادت کنم.....