آمار زمین؟!

 

من به آمار زمین مشکوکم
اگر این شهر پر از آدمهاست
پس چرا این همه دلها تنهاست؟

نظرات 5 + ارسال نظر
سوگل یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:17 ب.ظ

دلم گرفته
چشمام خشکیده
گلوم یخ زده
دستم لرزیده
تنم مرده
من سالهاست که زنده ام.

سوگل سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 08:33 ق.ظ

دختران روستا به شهر فکر میکنند ، دختران شهر در آرزوی روستا می میرند. مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر میکنند ، مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند.
پروردگارا ، کدامین پل ، در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمیرسد ؟؟

آمنه چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:07 ق.ظ

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.دادزد و بد وبیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد،جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:
عزیزم بدان که یک رزو دیگر را هم از دست دادی!
تمام روز را به بد و بیره و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لابه لای هق وهقش گفت: اما با یک روز..... با یک روز چه کاری می توان کرد.....؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:
حالا برو و زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود، زندگی از لای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد..... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاهداشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود،می تواند بال بزند، می تواند، پا روی خورشید بگذارد و می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما..... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود.

آمنه چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:19 ق.ظ

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند



لحظه ها عریانند

بر تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز



تو به آیینه

نه

آیینه به تو خیره شده است

تو اگر خنده کنی، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد



گنجه های امروز، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش

ظرف امروز ولیکن خالیست

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید، در این خانه بر او باز مکن



تا خدا یک رگ گردن باقیست

تا خدا هست به غم وعده ی این خانه مده

سوگل جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:21 ب.ظ

آری،
روح من یک اسب است،
اما دریغ که در این جا که منم،
اسب تازی را نیز به خراس می بندند و
با اسب گاری هم زنجیر می کنند.
و در این جا که منم،
ماندگاران آزادند و فراریان در بند!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد