رفیق

 

او مرد آگاهی بود....

بارها به من می گفت که بر نفسش  معرفت یافته و از این بابت خیلی عذاب می کشد.تمامی سختی ها و رنجهایی که در درونش بودند را ناشی از همین اشراف به وضع خودش می دانست.

آدم خوش خلقی بود و روحیه طنز داشت ، اما من می توانستم تردید های شکنجه بار درونش را از پشت چهره اش حس کنم.از فریبندگی های پر زرق و برق تمدن و شهر های پر جمعیت متنفر بود و میگفت که ما آدمها چقدر از اینکه در این زرق و برق های مصنوعی و بی ریشه روز به روز بیشتر غرق می شویم  و احساس حقارت بیشتری نسبت به آنها پیدا می کنیم خوشحالیم....همچون مگسی  که در تار عنکبوت اسیر شده و به چشم خود میبیند که چطور سرنوشت در باره اش تصمیم می گیرد.

عشق و اطمینانش نسبت به نامزدش، بخصوص در مقابل خیانت او که واقعا" زخمی ماندگار برایش بود، واقعا" عمیق بود. خیانت نامزدش را را دست آورد این دنیای بی بند وبار می دانست که دچار ادبار شده است و ارزشهایی این چنین و آنچه روح و زیبایی و عشق مقدس نام دارد در آن مرده است و می پنداشت که تنها معدود افراد احمقی مثل خودش ، آنها را حقیقی و زنده می پندارند...

 کوشش می کرد تا با زندگی اش مصالحه نکند بلکه بر آن تفوق پیدا کند هر چند بعضی وقتها می گفت که "" زندگی جز مصالحه چیز دیگری نیست...""

هم صحبتی با او برایم لذت بخش بود...