بیگانه

 

تا آن لحظه ندیده بودمش....

گفت: « شاگردتان هستم.»....و من دیدم که نیست.

نمی دانم مشکل اصلی در آن موقع بیگانه بودن او بود یا تردید همیشگی من...

گفتم :«من مدت زیادی نیست که در این شهر ساکنم.»

گفت:«یادتان نیست؟ شما به من ریاضی درس میدادید.»

فکر کردم شاید واقعا یادم رفته است...بله ممکن است بوده باشد و همچنین احتمال این هست که نبوده باشد.... در آن موقعیت با خودم فکر می کردم وقتی نتوانی کسی را بخاطر بیاوری ،بیگانه است....

اگر مسئله اصلی بیگانه بودن بود ، نمی دانم  چرا گذاشتم کنارم سر میز بنشیند.....شاید به این خاطر که در نگاهش چیزی مثل بی پناهی بود،و یا شاید به این خاطر که مهمانی ناخوانده بود با چشمهای درشت میشی و دهانی آن همه کوچک و لبخندی آشنا..یا اصلا شاید به این خاطر که اکنون اینجا بایستم و تمام آلبومهای عکسهای قدیمی را برای پیدا کردن عکسی از کسی که شاید شاگردم بود یا نبود زیر و رو کنم....

کتابش را  روی میز جا گذاشت ..

می خواستم چیزی بگویم...چی؟ نمیدانم...اما قبل از اینکه از درب کافه خارج شود می باید می گفتم،ولی من ایستادم و رفتنش را نگاه کردم ...و بعد که به کتابش که روی میز جا مانده بود نگاه می کردم،نمیدانستم چه باید بکنم....

«سلاخ خانه شماره ۵  ترجمهء علی اصغر بهرامی»....

 

رفیق

 

او مرد آگاهی بود....

بارها به من می گفت که بر نفسش  معرفت یافته و از این بابت خیلی عذاب می کشد.تمامی سختی ها و رنجهایی که در درونش بودند را ناشی از همین اشراف به وضع خودش می دانست.

آدم خوش خلقی بود و روحیه طنز داشت ، اما من می توانستم تردید های شکنجه بار درونش را از پشت چهره اش حس کنم.از فریبندگی های پر زرق و برق تمدن و شهر های پر جمعیت متنفر بود و میگفت که ما آدمها چقدر از اینکه در این زرق و برق های مصنوعی و بی ریشه روز به روز بیشتر غرق می شویم  و احساس حقارت بیشتری نسبت به آنها پیدا می کنیم خوشحالیم....همچون مگسی  که در تار عنکبوت اسیر شده و به چشم خود میبیند که چطور سرنوشت در باره اش تصمیم می گیرد.

عشق و اطمینانش نسبت به نامزدش، بخصوص در مقابل خیانت او که واقعا" زخمی ماندگار برایش بود، واقعا" عمیق بود. خیانت نامزدش را را دست آورد این دنیای بی بند وبار می دانست که دچار ادبار شده است و ارزشهایی این چنین و آنچه روح و زیبایی و عشق مقدس نام دارد در آن مرده است و می پنداشت که تنها معدود افراد احمقی مثل خودش ، آنها را حقیقی و زنده می پندارند...

 کوشش می کرد تا با زندگی اش مصالحه نکند بلکه بر آن تفوق پیدا کند هر چند بعضی وقتها می گفت که "" زندگی جز مصالحه چیز دیگری نیست...""

هم صحبتی با او برایم لذت بخش بود...

 

حقیغط

 

آیا ما معمای غم انگیزی هستیم؟

ما پیوسته نیازهای تازه برای خود خلق می کنیم و هرگز سیر نمی شویم،اما در عین حال و ظاهرا" فقط ما،به محدودیت خود و از این مهمتر به مرگ خود واقفیم. هر چه فکر میکنم مفهوم این دو خصوصیت که همیشه در من کشمکش ایجاد می کنند را نمی فهمم...

با سیر شدن یک میل ،بلافاصله میل دیگری بوجود می آید و....چرا پول اختراع شده است؟ دقیقا" برای اینکه هرچقدر داشته باشیم باز هم کم است...

ظاهرا" ما با نیازهایی بوجود آمده ایم و متاسفانه می دانیم که به اندازه کافی وقت نداریم.....

آیا این درست است که بگوییم ""مهم نیست که من  رنج بکشم، فرو مانم ویا بمیرم؛چون بشریت و جهان ادامه خواهد یافت؟""

نمی دانم....اما من با این سوال حالت کسی را دارم که از لبه تاریکی ، آهسته به اندرون تاریکی ابدی نگاه میکند....