آیا تا کنون در جمعی بوده اید که حضور شما ،تهدیدی برای ایده ال ها ،عقاید وشیوه های زندگی سایرین باشد؟شاید جامعه فعلی ما ،تراژدی مردم خرد مندیست که به تهدید بودن خود برای سایرین پی برده اند و دچار نا امیدی شده اند.
باید با زندگی ستیز کرد یا با آن از در آشتی درآمد؟برای آنهایی که از این تردید های شکنجه بار اصلا خبر ندارند،جامعه ما ،چیزی قابل فهم است.آنهایی که آموخته اند هرج و مرج درون خویش را تایید کنند و به زندگی به دید فنا ناپذیران بنگرند، بدون آنکه در باره ارزش این ایده آل سوالی بپرسند.
خاطرات گذشته را همه ما ، بارها و بارها در ذهن خویش مرور کرده ایم و بدون استثناء ،از آن ،احساس اندوهناک خوشایندی سراسر وجودمان را در بر می گیرد.فکر می کنم همه از تمام خاطراتشان حتی آنهایی که سخت هم بوده اند به خوبی یاد می کنند. بعضی وقتها که مادر بزرگ از گذشته تعریف می کند و خاطراتش را می گوید ،اگر خوب به چهره اش نگاه کنیم ، می بینیم که واقعا" تمام وقایع آن موقع را انگار دو باره می بیند ومیشنود .شاید هم مادر بزرگ جوانتر الان هم آنجاست و آن وقایع اتفاق می افتند . کسی چه می داند در مورد خود ما هم، شاید همین الان هم در جایی از این دنیا ، یک بچه کوچک با مادرش بیرون میرود و در کنار مادرش احساس امنیت می کند یا مشق های مدرسه اش را می نویسد و مضطرب امتحان است و یا به یاد کسی در همان نزدیکی ها به نوار داریوش گوش می دهد و......در حالی که خودش الان تنها خاطره آنها را مرور می کند.شاید ما ، الان که اینجاییم ، یک جای دیگری بچه ای که آن هم باز ماییم ، دارد با بچه های کوچه فوتبال بازی می کند و بی خیال از آینده می خندد.
زندگی در کنارضد و نقیض های آن،گاهی آنقدر عجیب است که از خود می پرسم :آیا جز در میان این کش و واکشها ،می توان زنده بود؟
چرا همه در های خانه شان را با قفل های سنگین می بندند ، در حالی که هیچ چیز به قدر دری که قفل سنگین بر خود آویخته باشد ، به موجودیت خود خیانت نکرده است........