فیلم سولاریس (به کارگردانی سودر برگ) ، هر چند با اصل داستان (استانیسلاو لم) تفاوت هایی داشت اما به نظر من زیبا ساخته شده بود.خصوصا" اینکه بدون پرداختن به دیالوگ های طولانی،خطوط اصلی داستان و نکات فلسفی آن،با گفتگو های کوتاه دکتر کلوین با خودش (بخصوص در مورد زمین و ژست ها و حرکات مردمش )و همینطور با گفتگو های کوتاه دکتر کلوین با همسرش و همکارانش بخوبی مطرح شده بود.
داستان سولاریس به واقع داستان زیباییست.شاید این داستان قصد بیان کردن این مطلب را دارد که انسان ،هر چقدر هم که از نظر علمی پیشرفته باشد باز هم هنگام رسیدن به چرا های اساسی هستی ، دچار شک ،پریشانی و حماقت می شود.جایی که دیگر برای قوانین فیزیک مجالی برای جولان نیست.سیاره سولاریس به واقع یک همچین جاییست.
جایی که انسان ،تمام تلاشش جهت شناسایی یک پدیده ناشناخته ،به شکست می انجامد و امکان ارتباطش با این تک یاخته ای عظیم زنده و هوشمند که ابعادش به اندازه یک سیاره بزرگ است، زمانی فراهم می شود که در آن نیست و فنا شود و در واقع قسمتی از آن شود..سیاره ای که باخواندن ذهن ناخود آگاه اشخاص ودرد های فرو خفته آنان ،آنان را در جایی بین واقعیت و تخیل سرگردان می کند .ارتبا طات عاطفی انسان ها با یکدیگر نیز در این داستان به گونه ای حیرت آور زیبا توصیف شده است و در کل ،علم ،فلسفه و روابط انسانی در این مجموعه ، داستانی زیبا و خواندنی بوجود آورده اند.
انسان هنگامی که بیدار میشود ،بسیار تنها می شود و هیچکس مانند او تنها نخواهد بود.دیگر بزرگ زاده ای از طبقه اشراف ،یا پیشه وری که عضو اتحادیه ای باشد و به آن پناه برد و در زندگی و زبان آن شریک شود ، نیست.
او دیگر حتی مذهب خاصی هم ندارد که شریک زندگی هم کیشان خود باشد، مسلمانی که رفیق مسجد دیگر مسلمانان باشد یا مسیحی ای که به کلیسا رود .او حتی بی دین و کافر نیز نیست که با کافران هم صدا شود.
اما او به کجا وابسته است؟؟در زندگی چه کسی شریک است و به جه زبانی سخن می گوید؟
در این حالت شاید نا امیدی سردی سراسر وجودش رافرا بگیرد ، اما با این همه ،پایدار تر از پیش خودش است و این دیگر واپسین لرزه بیداری و درد زاده شدن است.