پریشان بود...پریشانی در خط نگاهش بود.
راه افتاد.چند قدم که رفت،دوباره ایستاد، به پشت سرش نگاه کرد و شاید به من....
فکر کردم نکند از نگاه من است که پریشان است.ازش گذشتم.چند قدم که رفتم،برگشتم،نگاهش کردم،او هم.گفتم،شاید ایستاده است به انتظار تاکسی یا اتوبوس یا اصلا" شاید او هم چیزی را گم کرده است و در این جا، فقط در اینجا که ایستاده است ،در زاویه شرقی این چهارراه است که می تواند پیدایش کند،ولی من چی؟ کجا می توانم؟؟؟
افسون تلاقی نگاه ها....
ماشینی جلوم ترمز کرد. پیکان بود و سفید. چهار تا پاسدار توش بود.یکی جلو، سه تا عقب. همه شان زل زدند به من.جلویی پیاده شد. دنبال چیزی می گشت که گویی در چشمهای من می توانست پیدایش کند یا در جیب های لباسم...
ولی نبود. لابد فهمید که نیست و به همین خاطر چراغ قوه انداخت در جوی که پشت سرم بود و تا نیمه آب داشت و کیسه زباله ای را...و گویی چیزی شنیدم.
یکی دیگر بود. جلوم ایستاده بود. گفت دستهات!
دستهایم را بالا بردم و او دست کشید روی لباسم و نیافت!گفت دگمه هات را باز کن!
باز کردم.روی جیب سمت راست شلوارم را دست کشید. نگاهش خیره ماند در چشمهایم و من یکبار دیگر توانستم ضربات قلبم را بشنوم. با خود گفتم تمام شد، بالاخره پیدایش کرد.دست کرد توی جیبم. اسلحه آن یکی به طرف من بود و من فقط رپ رپهء قلبم را می شنیدم تا وقتی که چیزی را از جیبم بیرون آورد، فندکم بود.
گفت بچه همین محل هستی؟ و فندکم را داد دستم. گفتم بله. و راه افتادند به طرف ماشین.آن یکی گفت کوچه مقدم کجاست؟ و در ماشین را باز کرد. گفتم تو همین خیابان رو برویی است، آن جا که نور افکنی روشن است. گفت ممنون و در را بست و ماشین راه افتاد.
جیبهایم را گشتم. فقط فندک بود و پاکت سیگار....
بر گشتم به سمتی که اولین بار نگاه پریشانش را دیده بودم.....رفته بود...