وقتی که دستای باد قفس قناری رو شکست .....
شوق پرواز رو نداشت...
وقتی که چلچله ها خبر فصل بهار رو می دادن......
عشق آوازو نداشت.....
دیگه آسمون واسش فرقی با قفس نداشت.....
واسه پرواز بلند تو پرش هوس نداشت....
شوق پرواز روی ابرا سوی جنگلای دور...دیگه رفته ازخیال اون پرنده صبور
.
.
.
.
اما لحظه ای رسید....... لحظه پریدن و رها شدن میون بیم و امید ....
لحظه ای که پر گرفت ، بغض دیوار رو شکست، نقش آسمون صبح میون چشاش نشست....
مرغ خسته پر کشید و افق روشن رو دید.....تو هوای تازه دشت به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ دل به دریا زد و رفت ،با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت...................