انسان هنگامی که بیدار میشود ،بسیار تنها می شود و هیچکس مانند او تنها نخواهد بود.دیگر بزرگ زاده ای از طبقه اشراف ،یا پیشه وری که عضو اتحادیه ای باشد و به آن پناه برد و در زندگی و زبان آن شریک شود ، نیست.
او دیگر حتی مذهب خاصی هم ندارد که شریک زندگی هم کیشان خود باشد، مسلمانی که رفیق مسجد دیگر مسلمانان باشد یا مسیحی ای که به کلیسا رود .او حتی بی دین و کافر نیز نیست که با کافران هم صدا شود.
اما او به کجا وابسته است؟؟در زندگی چه کسی شریک است و به جه زبانی سخن می گوید؟
در این حالت شاید نا امیدی سردی سراسر وجودش رافرا بگیرد ، اما با این همه ،پایدار تر از پیش خودش است و این دیگر واپسین لرزه بیداری و درد زاده شدن است.
می گویند در زمانهای قدیم شخصی زندگی می کرده که به راز اکسیر دست یافته بود و براحتی تمام فلزات را طلا می کرد.شاید او همه تلاشش را می کرد تا همیشه از تواناییش بخوبی استفاده کند.او همیشه فکر میکرد که تنها شخص این عالم است که راز اکسیر را می داند.اما روزی که برای آخرین بار ازآن راز استفاده کرد ،رازی مهمتر از اکسیر را فهمید.زمانی که پینه دوزفوق العاده حقیر و بد بختی را شناخت که او هم این راز را می دانست. پینه دوز بر خلاف دیگران از او خواست که درفش پینه دوزیش را از طلا به حالت اولش برگرداند.اما او نمیتوانست . پینه دوز پیر خودش دو باره درفش را به حالت اولش برگرداند.
آیا تا به حال فکر کرده اید کسانی که به نظرمان بد بخت و حقیرند ، چه بسا مانند پینه دوز اباشند؟
من دیروز یکی از آنها را دیدم.......