به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت
بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک
کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری
بروی
…
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت
نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن
میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به
درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر
میکنند،
دوری کنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن
میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا
عشقت
شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر
نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!
پابلو نرودا شاعر
شیلیایی
ترجمهی احمد شاملو
تنها آنکه بزرگترین جا را به خود اختصاص نمی دهد از شادی لبخند بهره میتواند داشت
آنکه جای کافی برای دیگران دارد
صمیمانه تر میتواند با دیگران بخندد
با دیگران بگرید
یکی از معدود ترانههایی که حین شنیدنش، بی آنکه حتی یک کلمهاش را بفهمم، وجودم لرزید... پی اش را نگرفتم و به کل فراموش شد.
بعدها بلایی به سرم آمد و به قعر غصه فرویم برد. گذشت و گذشت تا باری دیگر همان ارکستر را در قالب پاورپوینتی دیدم و این بار معنی تک تک مصرعهایش هم در کنارش... آرامم کرد، هرچند موقت.
ببخشید که با کفشهای گلی پا به سنگفرشتان گذاشتم! تازه از جنگل برگشتم! :)
زندگی را دوست داشت . ولی آن را نشناخت . مهربان بود . ولی مهر نورزید. طبیعت را دوست داشت. ولی از آن لذت نبرد . در آبگیر قلبش جنب و جوشی بود . ولی کسی بدان راه نیافت . در زندگی احساس تنهایی می نمود . ولی هرگز دل به کسی نداد . زنده بودن را برای زندگی دوست داشت . نه زندگی را برای زنده بودن...