هنوز ایستاده ام و لایه های در هم پیچیده ذهنم را جستجو می کنم، ولی چیزی نمیابم ....
بعضی وقتها کسی که نمی دانم کیست در ذهنم زمزمه می کند:"مهم نیست اگر چه نشانه ای نیست و نه حتی رنگ و بویی خاص که رهنمون من باشد، مهم نیست، حداقلی هست، حس کمبود چیزی.همین کافیست.از همین جا باید شروع کرد .از همین اندک تا بشود فهمید چه بوده است یا چیست و کجا؟؟؟؟".
سلام.
اولین دفعه است که به وبلاگتون سر می زنم.کلا جالبه ولی مبهمه.احساس کردم میخواهید یه چیزی رو از دیگران یا شاید هم از خودتون پنهان کنید. درسته؟؟؟به هر حال از وبلاگتون خوشم اومد .منتظر نوشته های بعدیتون هستم.موفق باشید.
سلام . بالاخره وبلاگت رو خوندم . خوب بود ولی واقعا بعضی جاهاش اشک آدمو در میاره .
تنهایی - سکوت - فریاد-غروب- پاییز - دلتنگی - خوشبختی - انتظار - تردید - سرگردانی- دوستی - روزگار - راه - رفتن - همسفر - تکرار - اندوه - باران - یاد - حس غریب - کمبود و
آغاز... فقط همین ؟؟؟... چرا ؟؟؟!!!...
من این شعرو خیلی دوست دارم . گفتم برای تو هم بنویسم :
(مرد بقال از من پرسید چند من خربزه میخواهی ؟
من از او پرسیدم دل خوش سیری چند ؟!...)