غروبهای پاییز



غروبهای پاییز دوباره آمده اند....دوباره با یاد آوری برگهای سرخ غمناکی که در غروب اولین روز پاییزی ،به خاک می افتند،گریه ام می گیرد....می دانم باید منطقی بود ،اما....

لحظه های تلخ غربت،.... هفته های بی مروت،....تو نبودی که ببینی شب تار انتظار را....
نظرات 5 + ارسال نظر
نرگس سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 10:09 ق.ظ

من بودم همان قطره ای که آرام از گونه ات لغزیدوصفحه صورتت را خیس کرد پس تو مرا ندیدی!!!!!....................

زهی سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 05:37 ب.ظ

باید آنقدر از روزهای آفتابی نور بگیریم که در روزهای ابری بی نور نمانیم.
فکر می کنی زندگی کوتاه برگها برای خودشان هم یک تراژدی است؟ واقعا این برگهای سرخ غمگینند ؟

من دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 04:14 ب.ظ

اگر اشکها نریزند
اگر آنها را در دلت انبار کنی
قسمتی از آن اشکها بخار میشوند
و آن وقت تنهاسنگهای نمکی در دلت به جا میماند سنگها محکم و محکم تر خواهند شد و سنگ دل خواهی شد......
به امتحانش نمی ارزد.
پس سر به روی شانه هایی که میدانی با توست گریه کن...
به امتحانش می ارزد.

بیژن فرزند بامداد سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:16 ق.ظ http://naagofteha.blogfa.com

سلام محسن جان.بله.رنگ زرد برگ های بهاری منو به یاد بهترین فصل سال میندازه.من عاشق پاییزم.نه به خاطر اینکه متولد چنین فصلی هستم...بلکه به خاطر حس عجیبی که نسبت به این فصل دارم... .نوشته ات با اینکه بسیار کوتاه بود اما تاثیر خودشو گذاشت.موفق باشی دوست من.
ارادتمند تو:بیژن فرزند بامداد

کاترین جمعه 22 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 12:58 ب.ظ

سلام

من هم همین احساس را دارم.اما به منطق اصلا اهمیت نمیدم.پاییز غیر از برگهای زرد و قرمزش فصل کوچ پرنده ها هم هست...لحظه های تلخ وداع و جدایی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد