می گویند در زمانهای قدیم شخصی زندگی می کرده که به راز اکسیر دست یافته بود و براحتی تمام فلزات را طلا می کرد.شاید او همه تلاشش را می کرد تا همیشه از تواناییش بخوبی استفاده کند.او همیشه فکر میکرد که تنها شخص این عالم است که راز اکسیر را می داند.اما روزی که برای آخرین بار ازآن راز استفاده کرد ،رازی مهمتر از اکسیر را فهمید.زمانی که پینه دوزفوق العاده حقیر و بد بختی را شناخت که او هم این راز را می دانست. پینه دوز بر خلاف دیگران از او خواست که درفش پینه دوزیش را از طلا به حالت اولش برگرداند.اما او نمیتوانست . پینه دوز پیر خودش دو باره درفش را به حالت اولش برگرداند.
آیا تا به حال فکر کرده اید کسانی که به نظرمان بد بخت و حقیرند ، چه بسا مانند پینه دوز اباشند؟
من دیروز یکی از آنها را دیدم.......
سلام داداش محسن بی معرفت
بالایی نشد حالا ۲ باره
سایتون سنگین شده ٬ چرا دیگه پیشم نمیای ؟
دلم واست تنگ شده و منتظرت می مونم ....
یا حق...
من هر روز یکی از آنها را می بینم...با آتش چشمان یخ زده و دستانی پینه بسته.
سلام محسن جون عزیز.جالب بود مطلبت.آفرین پسر.آره...آدم های زیادی که به چشم ما یه انسان معمولین توی افکار خودشون و تو دنیای خودشون خیلی کارها می تونن انجام بدن!راستی به من هم سر بزن...آپ دیت کردم...(خاطره ی نمناک).نظرت واسم مهمه!قربان تو عزیز...همین روزها هم یه ای میل مفصل بهت می دم.با اجازت فعلا
با سلامی دوباره.من چقدر مزاحمم نه؟اومدم تشکر کنم از اینکه به بلاگم سر زدی و دیگه اینکه رسما دعوتت کنم به خوندن آپ دیت جدیدم با عنوان(مرد گمشده!).راستی لطفا هر موقع که آپ دیت جدیدی انجام دادی به من هم ندا بده.آخه وبلاگ خوندنی به ندرت یافت میشه!(با وضع این وبلاگ های بعضی ها!!!)
کوچیکت:بیژن فرزند بامداد
پرنده یی کوچک ،
در سرزمینی سوخته از آفتاب
سایه یی می خواهد
با سایبانی از شعر
باید بروم . ....
هرچند خیلی کم اما این جور آدما هنوز هستن...فقط باید دیدشون....