یکی از دوستان آدرس لینکی را برایم فرستاده بود از سایت گویا ، در مورد نامه احمد شاملو به یک ترکمن بخاطر یکی از شعر هایش به نام "از زخم قلب آبایی". این نامه به نظرم بسیار زیباست: از زخم قلب آبایی
دختران دشت ! دختران انتظار ! دختران امید تنگ در دشت بی کران و آرزوهای بی کران در خلق های تنگ ! دختران خیال آلاچیق نو در آلاچیق هایی که صد سال !_
از زره جامه تان اگر بشکوفید باد دیوانه یال بلند اسب تمنا را آشفته کرد خواهد ...
دختران رود گل آلود ! دختران هزار ستون شعله به تاق بلند دود! دختران عشق های دور روز سکوت و کار شب های خسته گی!
دختران روز بی خستگی دویدن شب سر شکسته گی!_
در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق _ در رقص راهبانه ی شکرانه ی کدام آتش زدای کام بازوان فواره ای تان را خواهید برفراشت؟
افسوس ! موها ، نگاه ها به عبث عطر لغات شاعر را تاریک میکنند.
از زخم قلب آبایی در سینه ی کدام شما خون چکیده است ؟ پستان تان ،کدام شما گل داده در بهار بلوغش ؟ لب های تان کدام شما لب های تان کدام _بگویید !_ در کام او شکفته ، نهان ،عطر بوسه یی؟
شب های تار نم نم باران _که نیست کار _ اکنون کدام یک ز شما بیدار می مانید در بستر خشونت نومیدی در بستر فشرده ی دل تنگی در بستر تفکر پر درد رازتان تا یاد آن _که خشم و جسارت بود _ بدرخشاند تا دیر گاه، شعله ی آتش را در چشم بازتان؟
بین شما _بگویید!_ بین شما کدام صیقل می دهید سلاح آبایی را برای روز انتقام ؟
احمد شاملو 1330 ترکمن صحرا_اوبه ی سفلی (( آقای عزیز! بدون هیچ مقدمه یی به شما بگویم که نامه تانمرابیاندازه شادمان کرد. شادی من از دریافت نامه شما علل بسیار دارد وآخرین آن عطف توجهی است که به شعر من «از زخم قلب آمان جان» کرده اید ... هیچ میدانید که من این شعر را بیش از دیگر اشعارم دوست میدارم? وهیچ میدانید که این شعر عملا قسمتی از زندگی من است? من ترکمنها رابیش از هر ملت و هر نژادی دوست میدارم، نمی دانم چرا. و مدتهای دراز درمیان آنان زندگی کردهام. از بندر شاه تا اترک. شبهای بسیار درآلاچیقهای شما خفتهام و روزهای دراز در اوبهها میان سگها، کلاههایپوستی، نگاههای متجسس بدبین، دشتهای پر همهمه سرسبز وبیانتها، زنانخاموش اسرارآمیز و رنگهای تند لباسها و روسریهایشان، ارابه و اسبهای مغرورگردنکش بسر برده ام. دختران دشت! دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند ونمی دانم آیا لازم است این شعر را بدین صورت پاره پاره کنم? به هر حال،این عمل برای من در حکم تجدید خاطرهیی است. شهر، کثیف وبیحصار و پرحرف است. دختران ترکمن زادگان دشتند، مانند دشت عمیقند و اسرار آمیز وخاموش... آنها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند. و دیگر ... دختران انتظارند. زندگی آنان جز انتظار، هیچ نیست. اما انتظار چه چیز? «انتظار پایان» در عمقروح خود، ایشان هیچ چیز را انتظار نمی کشند. آیا به انتظار پایان زندگیخویشند? در سرتاسر دشت، جز سکوت و فقر هیچ چیز حکومت نمی کند. اما سکوتهمیشه در انتظار صدا است. و دختران این انتظاربیانجام، در آن دشتبیکرانهبه امید چیستند? آیا اصلا امیدی دارند? نه ! دشت،بیکران و امید آنان تنگأ ودر خلق و خوی تنگ خویش، آرزویبیکران دارندأ چرا که آرزو به هر اندازه کهناچیز باشد، چون به کرانه نرسد،بیکرانه مینماید. خیال آنان پی آلاچیقنوتری میگردد. اما همراه این خیال زندگی آنان در آلاچیقهایی میگذرد کهصد سال از عمر هر یک گذشته است... آنان به جوانههای کوچکی میمانند کهزیر زره آهنینی از تعصبات محبوسند. اگر از زیر این زره به در آیند، همهتمناها و توقعات بیدار میشود. بسان یال بلند اسبی وحشی که از نفس بادیعاصی آشفته شود. روی اخطار من با آنها است: از زره جامه تان اگربشکوفید باد دیوانه یال بلند اسب تمنا را آشفته کرد خواهد. در دنیاهیچ چیز برای من خیال انگیزتر از این نبوده است که از دور منظره شامگاهیاوبهیی را تماشا کنم. آتشهایی که برای دفع پشه در برابر هر آلاچیقبرافروخته میشودأ ستون باریک شعلههایی که از این آتشها برخاسته، بهطاقی از دود که آسمان اوبه را فرا گرفته است میپیوندد ... گویی برستونهای بلندی از آتش، طاقی از دود نهاده اند! آنها دختران چنین سرزمین وچنین طبیعتی هستند. عشقها از دسترس آنان به دور است. آنان دخترانعشقهای دورند. در سرزمین شما، معنای روز، سکوت و کار است. آنان دخترانروز سکوت و کارند. در سرزمین شما، معنای «شب» خستگی است. آنان دخترانشبهای خستگی هستند. آنان دختران تمام روزبیخستگی دویدن اند. آناندختران شب همه شب، سرشکسته به کنجبیحقی خویش خزیدند. اگر به رقابرخیزند، بازوان آنان به هیات و ظرافت فوارهیی استأ اما این فواره درباغ خلوت کدام عشق به بازی و رقا در میآید? اگر دختران هندو به سیاقسنتهای خویش، به شکرانه توفیقی، سپاس خدایان را در معابد خویش میرقصند،دختران ترکمن به شکرانه کدامین آبی که بر آتش کامشان فرو ریخته شدهاستأ فوارههای بازوی خود را به رقا بر افرازند? تا اینجا، سخن یک سر، برسرغرایز سرکوب شده بود ... امابیهوده است که شاعر، عطر لغات خود را با گفت وگوی از موها و نگاهها کدر کند. حقیقت از اینجا است که آغاز میشود: زندگیدختران ترکمن، جز رفت و آمد در دشتی مه زده نیست. زندگی آنان جز شرم «زنبودن»، جز طبیعت و گوسفندان و فرودستی جنسیت خویش، هیچ نیست... آمانجان، جان خویش را بر سر این سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهایی یابد،دختر ترکمن از زره جامه خویش بشکوفد، دوشادوش مرد خویش زندگی کند و بازوانفوارهییاش را در رقا شکرانه کامکاری برافرازد... پرسش من ایناست: دختران دشت! از زخم گلولهیی که سینه آمان جان را شکافت، بهقلب کدامین شما خون چکیده است? آیا از میان شما کدام یک محبوبه اوبود? و اکنون که آمان جان با قلبی سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوبخفته است، آیا هنوز محبوبه اش او را بخاطر دارد? آیا هنوز محبوبه اش فکر وروح و ایمان او را در دل خود زنده نگه داشته است? در دل آن شبهاییکه بخاطر بارانی بودن هوا کارها متوقف میماند و همه به کنج آلاچیق خویشمیخزند، آیا هیچ یک از شما دختران دشت، به یاد مردی که در راه شما مرد، دربستر خود در آن بستر خشن و نومید و دل تنگ، در آن بستری که از اندیشههایاسرار آمیز و درد ناک سرشار است بیدار میمانید? و آیا بدان اندازه به یاد ودر اندیشه او هستید که خواب به چشمانتان نیاید? آیا بدان اندازه به یاد ودر اندیشه او هستید که چشمانتان تا دیرگاه باز ماند و آتشی که در برابرتاندر اجاق میان آلاچیق روشن است در چشمهایتان منعکس شود? بین شما کدامیک صیقل میدهید سلاح آمان جان را برای روز انتقام شعراندکی پیچیده است. تصدیق میکنم ولی ... من ترکمن صحرا را دوست دارم. این را هم شما از من قبول کنید.شاید تعجب کنید اگر بگویم چندین ماه در «قره تپه» و «امچلی» و «قره قاشلی» کمباین و تراکتور میراندهام... از خانههای خشت و گلی متنفرم و دشتهایوسیع و کلاه پوستی و آلاچیقهای ترکمن صحرا را هرگز از یاد نمی برم. شبیدیرگاه )در یکی از آلاچیقهای ترکمنی( احساس کردم هنوز زیر پلکهای فروبسته خود بیدارم. کوشیدم به خواب بروم نتوانستم. و سرانجام چشمهایم راگشودم. در انعکاس زرد و سرخ نیمسوز اجاق و یا شاید فانوسی که به احتراممهمانان در حاشیه وسیع اجاق روشن نهاده بودند، روبروی خود، در آنسوی تشچال، چهره گرد دخترک صاحبخانه را دیدم که در اندیشهیی دور و دراز بیدار ماندهچشمش به زبانههای کوتاه آتش ره کشیده بود. غمی که در آن چشمهایمورب دیدم هرگز از خاطرم نخواهد رفت. اول شب سخن از آبایی به میان آمدهبود. از دخترک پرسیده بودم میشناختیش? جوابی نداده بود. وقتی در آندیرگاه بیدار دیدمش با خود گفتم: به آبایی فکر میکند! بیرون آهنگیکنواخت باران بود و لاییدن سگی تنها در دوردست. شعر را هفتهیی بعد نوشتم. پانویس: آبایی دبیر ترکمنی بود که نیمههای دهه 20 در گرگان بهضرب گلوله کشته شد....))
سلام محسن جون.خوبی داداش؟من نوکرتم.بابا سر که نمی زنی به ما...افتخار که نمی دین به ما بدبخت بیچاره ها.من هم عاشق همین شعر شاملو م .خیلی زیباست.مخصوصا وقتی که توی کاست ( کاشفان فروتن شوکران) با صدای خودش گوشش می دم که دیگه محشره!خوب عزیز بهم سر بزن.باز هم از شاملو و شعرهاش به هر نحوی توی وبلاگت استفاده کن.وبلاگت خیلی خوب شده.به امید دیدار آقا
درود خوبی؟ خیلی قشنگ بود من شعرهای شاملو گوش میکنم ااینو هم همونجا شنیدم از گوگل جستجو کردم اینهایی که تو نبشتی و به من داد . ممنون از کار تو. سن من که به اون سالها نمی رسه ولی اکنون می دونم آبایی کی بوده . شب خوش
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام خوبی مهربون ؟
بی معرفت دیگه سر نمی زنی
راستی امروز تولدمه :)
نمی خوای تبریک بگــــــــــــــــــــی ؟؟؟
سلام محسن جون.خوبی داداش؟من نوکرتم.بابا سر که نمی زنی به ما...افتخار که نمی دین به ما بدبخت بیچاره ها.من هم عاشق همین شعر شاملو م .خیلی زیباست.مخصوصا وقتی که توی کاست ( کاشفان فروتن شوکران) با صدای خودش گوشش می دم که دیگه محشره!خوب عزیز بهم سر بزن.باز هم از شاملو و شعرهاش به هر نحوی توی وبلاگت استفاده کن.وبلاگت خیلی خوب شده.به امید دیدار آقا
سلام ..جالب بود خسته نباشید.
سلام محسن جون...خوبی آقا؟مخلصیم.می گم آقا محسن اگر می شه آدرس ای میل خودت رو واسم آفلاین بزار...یه کار کوچولو داشتم باهات.قربون آقا.
درود
خوبی؟
خیلی قشنگ بود
من شعرهای شاملو گوش میکنم ااینو هم همونجا شنیدم
از گوگل جستجو کردم اینهایی که تو نبشتی و به من داد .
ممنون از کار تو.
سن من که به اون سالها نمی رسه ولی اکنون می دونم آبایی کی بوده .
شب خوش