مدتهاست که در تفکر پر درد خودم سرگردانم.مدتهاست که منتظرم به انتهای فیلمی برسم که خودم نقش اول آنم ومدتهاست که از نقش بودن خسته شده ام.دیگر از تشویق های تماشاچیان زندگی ام و از اینکه من خوب نقشم را بازی می کنم ، متنفرم.آرزویم اینست که روزی، تفکر پر درد خودم را فریاد بزنم و بگویم که دیگر از در خویش زیستن خسته ام.می خواهم در بیرون از حصار تنهایی ام نفس بکشم و هر گاه زندگی گریبانم را گرفت دیگر از ترس به خلوت نفوذ ناپذیر تنهاییم نخزم....
راست می گی خیلی سخته آدم بخواد تو زندگیش همش نقش بازی کنه اونقدر غرق نقشهامون شدیم که حتی خودمونم گول می زنیم گاهی خودمون به واقعیت ایمان داریم اما از اون فرار می کنیم امیدوارم خیلی خیلی زود به آرزوت برسی
ناشناس
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1384 ساعت 12:05 ق.ظ
گاهی هم نقشی که مجبور به سفارش بقیه بازی کنی بیشتر از همه چیز عذاب آور میشه. .. آرزو میکنم کسی گیر کارگردان بد نیفته.
راست می گی
خیلی سخته آدم بخواد تو زندگیش همش نقش بازی کنه
اونقدر غرق نقشهامون شدیم که حتی خودمونم گول می زنیم
گاهی خودمون به واقعیت ایمان داریم
اما از اون فرار می کنیم
امیدوارم خیلی خیلی زود به آرزوت برسی
گاهی هم نقشی که مجبور به سفارش بقیه بازی کنی بیشتر از همه چیز عذاب آور میشه. .. آرزو میکنم کسی گیر کارگردان بد نیفته.
سلام خیلی وبلاگه جالبی دارید مباحث خوبی رو مطرح کردید .موفق باشید
سلام محسن جونم
تفکر پر درد رو رها کن ٬ بذار بره پی ِ بودنش
تو فقط به این فکر کن که خودت رو محبوس ِ هیچ حصاری نکنی حتی حصار تنهایی
رها باش و رها بیاندیش ...
شاد و پیروز باشی .
سلام
خیلی توپ بود
پیش منم بیا آپ کردم
جالبه این یکی ....
منتظرم
مسعود از وب لاگ جادوهای ویندوز