روزی روزگاری،در جایی دور،خیلی دور،شاید اونور دنیا یه پادشاه بود و دخترش.شاهزاده خانوم مثل پریای قصه ها زیبا بود ویه شب توی یه مهمونی بزرگ که در اون زیبا ترین شاهزاده ها حضور داشتن ، یه سرباز که به عنوان نگهبان اونجا بود از جان ، عاشقش شده بود.
اما یه سرباز ساده کجا و دختر شاه کجا؟
یه روز، بالاخره ،سرباز ترس رو کنار میذاره و راز دلش رو به دختر شاه میگه. میگه که دیگه بدون او قادر به ادامه زندگی نیست.دختر شاه که حسابی شوکه شده بود ،با حالتی خاص به اون نگاه میکنه و میگه:"اگه توبتونی صد شب و صد روز مقابل پنجره اتاق من بایستی،من مال تو میشم".
با این کار،سرباز رفت و یک روز ،دو روز ،...ده روز ..بیست روزو..جلوی پنجره اتاق دختر ایستاد و هر روز عصر ، شاهزاده خانوم از پشت پنجره نگاه می کرد و او اصلا" حرکت نمی کرد.اونجا همیشه بارون و توفان میشد و پرنده ها روی سرش رو کثیف می کردن و حشره ها نیشش میزدن ،اما او تکون نمی خورد.
بعد از نود شب،اون مثل یه میله حصار قصر شده بود...خشک و لاغر..و اشک از چشماش مثل ابر بهاری جاری بود.اون نمی تونست جلوشونو بگیره.اون حتی قدرت نداشت بخوابه و در تمام این زمانها پرنسس اونو می دید.
وقتی نود ونهمین شب رسید ، سرباز ایستاد و صندلی اش رو بر داشت و بی هیچ حرفی رفت.
سلام
از چشم تا دل راهی ست که از عقل نمی گذرد ...
شاد و پیروز باشی .
سلام محسن جونم
ممنونم از لطفت . وبلاگ تو هم در حیت سادگی زیباست و مطالب جالبی و قبلا تأملی داره . همه مطالبت رو خوندم .
شاد و پیروز باشی .
سلام زیبا می نویسی به من هم سر بزن
سلام
میشه بگین چرا سرباز دقیقا زمانی که داشت به نتیجه میرسید رفت؟فقط یک شب مونده بود.
مرسی
پاسخ:
جواب سوال شما در عنوان داده شده:
Feelings can never understand
با این حال شما چه فکر می کنید؟