مهندس پایان
سالها قبل، یک روز که داشتیم با دوستا کنار زاینده رود قدم می زدیم، یکیشون که بعد ها فهمیدم توی موبایلش منو به اسم مهندس پایان ذخیره کرده ،یه دفتر بهم داد و گفت " میخوام مطالب داخلش رو بخونی" ....گفتم اگه می خوای که در موردش نظر بدم ، بهتره ندی چون این کارو نمی کنم و در ضمن دیگه ممکنه دفترت رو هم بهت پس ندم. فکر می کردم با این حرفها پشیمون میشه و دفترش رو واسه خودش نگه می داره ، اما خیلی جدی تر اصرار کرد.گفت مهم نیست ...دیگه نمی خوامش.
هنوز هم نفهمیدم چرا این کار رو کرد ،شاید هم انتظار داشت که من هم دفتر خاطراتم رو در عوض بهش بدم.....اما خودش هم میدونست که این کار رو نمی کنم. من دیگه دفترش رو بهش ندادم، هر چند یه مدت بعد با اصرار دو باره از من می خواست که بهش پس بدم...دفترش هنوز پیشمه و
پره از شعر های مختلف و یادگاری...
یکی از شعر ها به نظرم خیلی جالب اومد...این:

در گذرگاه زمان ، خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد....

عشق ها می میرند...

رنگها رنگ دگر می گیرند.....

و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ

دست نا خورده به جا می ماند.....