غبار نفرت

 

شپیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آغاز می کنم
فریاد می کشم که :
"ترکم گفته اند!"
چرا ازخود نمی پرسم
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه ور ویایم را
زندگی ام را
با اوقسمت کنم ؟
آغاز جدا سری
شاید
از دیگران
نبود

ق قائم بر دو عامل است : باید ریشه و آزادی داشته باشد . باید هنر اعتماد کردن را آموخته باشد .

یاد بعضی حرفهای قشنگ رهایم نمی کنند.اما من احساس کسی را دارم که در کوچه های غربت رها شده است.سرگردان در این روز های وحشی. تو حتی دنبالم نگشتی!

نه ! دیگر نمی خواهم به تنهایی خود پناه ببرم.باید پریشانی را به دست باد رها کرد."انسان با رنج است که آغاز می شود".شاید این جمله هم برای من است برای اینکه بتوانم احساس بطالت را به فراموشی بسپارم و از  دروغ بودن جمله " بی تو هرگز " کمتر عذاب بکشم.