انتظار


امروز در سایه روشن غروب،در خیابانی قدیمی در اصفهان ،چه قدر دلم گرفته بود.تنها گردش می کردم و دنبال چیزی هم نبودم.همه چیز مثل همیشه عادی بود،شاید فقط دل من بود که حال طبیعی نداشت،اما مطمئنم در نگاه کنجکاو رهگذرانی که مرا می دیدند من هم مثل همه چیز عادی به نظر می رسیدم.احساس سنگینی می کردم و کشیدن بار خودم برایم سخت بود.
آن دورترها،گنبد های آبی و فیروزه ای مسجد ها پیدا بود و در زیر آخرین پرتو های خورشید جلوه ای خاص داشت....یاد خدا افتادم.....دلم می خواست بروم آنجا ،کنار آبی های مساجدوزیر نور آفتاب فریاد بزنم،اما نه،بیشتر دلم می خواست سرم را زیر لحافی می کردم و گریه می کردم.نور خورشید روی گنبد های فیروزه ای ،روی دیوارهای کاه گلی ،روی  درختهای کهنسال چنار وروی سر مردمی که عادی به نظر می رسیدند سر می خورد و دلتنگ ترم می کرد.زندگی کردن در دنیایی که انگار دنیایی نیست وانتظار خوشبختی ...انتظار ملاقات با کسی که خوشبختی را با خود دارد و فکری عجیب...انتظار خوشبختی،انتظار ملاقات با کسی است که نمی شناسیم در ایستگاه شلوغی که هنوز ساخته نشده....

 

نظرات 2 + ارسال نظر
... دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 10:12 ب.ظ http://sorry.blogsky.com

نوشته های جالبی داری ..
امیدوارم همیشه موفق باشی

.... سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 12:15 ب.ظ

دلم نمی خواد هیچوقت دلت بگیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد